یکسال است که....

امروز یاد وبلاگ سلوک گمنامی افتادم. صفحه را که باز کردم دیدم یکسالی هست که خاک می خورد....

دلم تنگ نشد برای آن موقع ها که شور و حالی داشت و همراهانی ...دلم را حسرت پر کرد ! که حتما فراموشش کرده اند و شاید از غیر فعال بودنش عصبانی هستند..

دغدغه های زندگی به کنار... تمام سرشلوغی ها و فصل های جدید زندگی به کنار...  بهانه ها به کنار... رفتن آنهایی که خیمه سلوک گمنامی را در زمین واقعی و فضای مجازی می شناختند  به کنار...آمدن جدیدی ها و ندانستن داستان شهدای گمنام دانشگاه به کنار...

من که هستم منو  تمام خاطراتم.... وشما که هستید!

این همه تکلیف و این همه غفلت...!

یاریم کنند می نویسم...خلاق تر و پویاتر ان شاء الله.

خانه دوست کجاست....

     پلاک خانه اش 9 است....روبروی سالن دعای ندبه....قطعه 26 ردیف 94                                                                               

 

                            

غروب پنج شنبه...یا هر وقت که دلتان با قدم هایتان یکی شد....در همین تهران بهشتی هست  که حال آدم را خوب کند.غبار از دل می زداید. وبه آدم یادآوری می کند که...............

سلام ما را هم برسانید به مصطفی............

دیدم که جانم می رود....

کتاب «دیدم که جانم می رود»، در سال 1391، توسط «موسسه ی سرلشکر شهید احمد کاظمی» راهی بازار کتاب شد. این کتاب، در 320 صفحه، توسط «حمید داوودآبادی» به نگارش درآمده است. این کتاب در 45 بخش، در برگیرنده ی زندگی نامه ی شهید،«مصطفی کاظم زاده» و خاطرات نگارنده از آشنایی و رفاقت با او است. «مصطفی کاظم زاده» یکی از بسیجیان «لشکر27 محمد رسول الله»(صلوات الله علیه) بود که به سال 1358 در جریان، درگیری های مقابل دانشگاه تهران، با «حمید داوود آبادی» آشنا شد و از آن زمان تا لحظه ی شهادتش در 22 مهر ماه سال 1361، بهترین رفیق و همرزم او گردید.

«حمید داوود آبادی» با قلم روان و روایت منحصربفردش، لحظات همراهی و همرزمی خود با «مصطفی کاظم زاده» آن چنان جذاب به رشته ی تحریر درآورده است که برای هر علاقمندی به مطالعه در حوزه ی «دفاع مقدس» دارای کشش فراوان است.

جای این کتاب در کتابخانه شما خالی نباشد.

ادامه دارد............



علاقمندان برای تهیه کتاب «دیدم که جانم می رود» می توانند با تلفن2616068 - 2616688 - 0331 تماس حاصل نمایندwww.kazemipub.ir

به خانواده ام بگویید که من....

                           

                                                                                                                                                                                                                                                            

حمید داوود آبادی می گوید:

مصطفی خوابش را برایم تعریف میکند.از خوابی که حکایت از شهید شدنش درظهر  همان روز می کرد.

کم کم شروع کرد به نصیحت و توصیه. داشت وصیت میکرد.پرسیدم: «شهادت را چگونه می‌بینی؟» در حالی که دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار می‌آورد، ناگهان آنها را باز کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:

«شهادت، رهایی انسان از حیات مادی و یک تولّد تازه‌ است... شهادت مثل رهایی یه پرنده است از قفس ... دوست دارم در برابر تمام عمرم، یک لحظه به عمر امام عزیز اضافه بشه، چون امام با هر لحظه از عمر خودش می‌تونه جامعه‌ای رو هدایت کنه.

... هر وقت توی هر مسئله‌ای گیر کردی، فقط به خدا توکّل داشته باش. هیچ وقت از خدا ناامید نشو چون او خوبی ما رو می‌خواد. آدم وقتی برای خدا کار می‌کنه، نباید از هیچی، حتی از تهمت بترسه. به خدا من فقط برای رضای خدا به جبهه اومدم. آدم باید توی جبهه، خودشو بسازه و تا اونجایی که می‌تونه باید خالصانه به جبهه بره.

همیشه باید به فکر جبران گناهان گذشته باشیم... خوش به حال ما که اسلام رو به دست آوردیم، اگه زمان طاغوت بود، خدا می‌دونه چی شده بودیم و جامون کجا بود...

... شهادت واقعاً سعادت بزرگی می‌خواد، چون فقط خوبها و پاکها هستن که شهید می‌شن.

به خانوادم بگو که من آگاهانه شهید شدم. بعد از خداحافظی، اشک‌ریزان گفت: «مطمئنم وقت جون دادن، آقا امام زمان (عج) بالای سرم میاد. من وقتی بخوام جون بدم، می‌خندم».

 

از سنگر بیرون رفت....گرد وغبار که خوابید، مصطفی را دیدم..چون گل شکفته بود..

دارم به لبخندش فکر میکنم....!

 ادامه دارد....

                                 

من امروز شهید میشم.....

نامش مصطفی است....متولد همین تهران خودمان در 9/6/1344

17 سالش که شد او را همچون نامش برگزیدند..سومار و سنگرهایش او را خوب در یاد دارند...

 

... به دهانه‌ی سنگر که رسید، خنده‌کنان صبح به خیری گفت و دولا دولا وارد سنگر شد. دستهایش را از شوق به هم می‌مالید و با خوشحالی می‌گفت: من امروز میرم تهران!

... گفتم: خب کی می‌خوای تشریف ببری؟

گفت: «من امروز شهید می‌شم».

فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبهه‌ای است که برای همدیگر ناز می‌کردیم و می‌گفتیم: «احساس می‌کنم می‌خوام شهید بشم!»، در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: «از این شوخیهای بی‌مزه نکن».

ولی نه، شوخی نمی‌کرد چرا که اگر می‌خواست شوخی کند، با قهقهه و خنده‌ی همیشگی همراه بود. در چهره‌اش جدیّت عیان بود.

گفت: «حمید دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی می‌گم، خوب گوش کن.

من امروز بعدازظهر شهید می‌شم، چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست، هر چی خدا بخواد، همونه».

خوابی را که شب قبل دیده بود و حکایت از آن داشت که بعدازظهر آن روز به شهادت می‌رسد، بازگو کرد.

کم‌کم شروع کرد به نصیحت و توصیه. وصیت شفاهی‌اش را کرد. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود. (انشاالله بخش هایی از آن را بازگو می کنیم)

بعد از خداحافظی، اشک‌ریزان گفت: «مطمئنم وقت جون دادن، آقا امام زمان (عج) بالای سرم میاد. من وقتی بخوام جون بدم، می‌خندم».

مدام دستهایش را از خوشحالی به هم می‌مالید و پشت سر هم می‌گفت: «خداحافظ، من رفتم».

ناگهان صدای وحشت‌انگیز سوت خمپاره‌ای مرا در جایم میخکوب کرد. دود و غبار در یک آن، تمام فضا را پر کرد. به بیرون سنگر آمدم و فریاد زدم: مصطفی ... مصطفی...

دود و خاک، آرام آرام بر زمین می‌نشست. هوا کاملاً باز شد. سرش را که از پشت مورد اصابت ترکش قرار گرفته و متلاشی شده بود، دیدم. مثل گل سرخی شکفته بود؛ سرخ و خونین.

هنوز زنده بود. سرش را در میان دستهایم گرفتم. با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمهایش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. خون در گلویش پیچید و با خِرخِری فوران کرد و با لبخندی زیبا به سوی حق شتافت.

 

این ها را حمید داوود آبادی تعریف میکند.....

به نقل از کتاب: یاد ایّام، نوشته‌ی حمید داوودآبادی دوست شهید مصطفی.

ادامه دارد......


دوستان میتوانند با جست وجوی نام شهید به مطالب وخاطراتی از این شهید بزرگوار دست پیدا کنند.

شوق دیدار تو...

الان که برایتان می نویسم لبریزم از شوق دیدارش.....

تا به حال شده است که میان حیرانی و تنهایی هایت .. در میان تمام احوالات عجیب و غریبت.. دنبال جایی باشی و یا دنبال کلامی بگردی که حالت را عوض کند؟!

دق الباب میکنی و اما هیچ خانه ای برایت پناهی نمی شود...

تا اینکه می آیند ودستت را میگیرند و می برند به همان جایی که باید...!

الان که برایتان می نویسم حالم خوب است...خیلی خوب...سر از پا نمی شناسم...

وماجرای این حال خوب می رسد به رزق نابی که در گشت و گذار های اینترنتی نصیبم شد.آشنایی من با شهید مصطفی کاظم زاده.

و حال آمده ام که دست شما را هم بگیرم..کنارش بنشانم که خوب رفیقی است برای هدایت دل ها....

 

در پست های بعدی سعی می کنم مختصری از او برایتان بگویم.امید که ادامه دوستی را خودمان جست وجو کنیم.

ادامه دارد......

زیبا ترین آرزو

نصب گنبد حرم الشهدا

تصاویر ارسال شده از نصب گنبد حرم الشهدا

 

 

 

ممنون از دوست عزیزی که این تصاویر را برای سلوک گمنامی ارسال کردند

 

نصب گنبد حرم الشهدا+عکس

بسم رب الشهدا

امروز دوشنبه 11/آذر/1392 اسکلت گنبد حرم الشهدای دانشگاه خوارزمی نصب شد.

سخنی با مخاطبین سلوک گمنامی

بسم رب شهدا

همراهان وبلاگ سلوک گمنامی سلام، روزی که این وبلاگ ساخته شد چندتا قرار با خودم گذاشتم که یکی از آن قرارها این بود که تا آنجایی که می‌توانم وبلاگ سلوک گمنامی را با مطالب کپی پیستی به روز نکنم. با خودم گفتم اگر وبلاگ دیر به روز شود ارزش این را دارد که مخاطب، مطلب تالیفی یک دانشجو؛ چه بنده حقیر و چه باقی دانشجویان دانشگاه؛ که جای دیگری منتشر نشده باشد را بخواند! اما متاسفانه ذهن و قلم بنده و بهتراست بگویم کم سعادتی و بی توفیقی بنده برای نوشتن در باب روحیه و آداب ایثار و شهادت و گمنامی، یاری نکرد و آنانی هم که دستی به قلم داشتند در ارسال مطالبشان به سلوک کم لطفی کردند. (و چندین بار مجبور شدم مطالبی که در برخی وبلاگها و خبرگزاری ها منتشر شده بود را کپی و پیست کنم!) و این دیر به روز شدن وبلاگ برای مخاطبین و همراهان همیشگی سلوک امر جالبی نبود و چه بسا ناراحت کننده نیز بوده. بنده اشکال امر را وسواس بیش از اندازه‌ام در امر وبلاگ نویسی میدانم. وسواسه اینکه به نظرم مطالبی که هر روز به ایمیلهامان ارسال میشود و مطالبی که در هر وبلاگی با موضوع دفاع مقدس میتوان آنها را دید و خواند را اگر دوباره در وبلاگ قرار دهیم خودمان را محدود به حداقل‌ها کرده ایم. بنده وسواس این را دارم که نکند تکرار بیش از حد بعضی از روایتها و موضوعات در حوزه ادبیات پایداری و مقاوت برای مخاطبین ملال آور باشد! معتقدم در حوزه ادبیات مقاوت و پایداری و ایثار و شهادت باید ادبیات نو و تازه‌ای ایجاد و نباید خودمان را محدود به کپی پیست و تکرار چندصد باره کنیم! اشکال کار بنده و دلیل دیر به روز شدن وبلاگ سلوک گمنامی همین وسواس و نگاه بنده حقیر به عنوان مسئول وبلاگ بوده!

چندین مرتبه هم شروع کرده ام مطالب اخلاقی و معرفتی که در موضوع دانشجوی حسینی بوده از کلام چندین تن از اساتید اخلاق گوش داده و نکاتش را به طور فلش وار یادداشت کنم و در وبلاگ قرار دهم که متاسفانه کمبود وقت و مشغله‌های دیگر مانع از این امر شده اند!

خلاصه‌ی کلام اینکه ابتدا از محضر شهدا بابت کوتاهی هایم عذر میخواهم و بعد از مخاطبین و همراهان همیشگی وبلاگ سلوک گمنامی که هر بار وبلاگ را باز کردند آن را مثل دفعه پیشی که آمده بودند مشاهده کردند عذرخواهی میکنم.


پ.ن:

با توجه به فضاهایی که در وبلاگهای دانشجویی که به صورت گروهی با چند نویسنده مدیریت میشود، دیده‌ام از اینکه به دانشجویانی به عنوان نویسنده وبلاگ نام کاربری و رمز عبور بدهم معذورم! تمامی مطالب و دست نوشته های ارزشمندتان را به ایمیل ِ سلوک گمنامی ارسال کنید. تمام تلاشم را خواهم کرد که در اسرع وقت در وبلاگ قرارشان دهم.

یه توصیه دوستانه: دوستی میگفت «هر وقت وبلاگ سلوک را باز میکنم و میبینم مطلب جدیدی نیست میرم وصیت نامه شهیدی که در قسمت پایین و سمت چپ قرار داره رو میخونم چون اون وصیت نامه ها با هربار باز کردن وبلاگ به روز میشه. اینجوری دست خالی از پشت سیستم پا نمیشم.» ما هم مثل این دوستمون عمل کنیم:)