نامش مصطفی است....متولد همین تهران خودمان در 9/6/1344
17 سالش که شد او را همچون نامش برگزیدند..سومار و سنگرهایش او را خوب در یاد دارند...
... به دهانهی سنگر که رسید، خندهکنان
صبح به خیری گفت و دولا دولا وارد سنگر شد. دستهایش را از شوق به هم میمالید و با
خوشحالی میگفت: من امروز میرم تهران!
...
گفتم: خب کی میخوای تشریف ببری؟
گفت:
«من امروز شهید میشم».
فکر
کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم و میگفتیم:
«احساس میکنم میخوام شهید بشم!»، در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: «از این
شوخیهای بیمزه نکن».
ولی
نه، شوخی نمیکرد چرا که اگر میخواست شوخی کند، با قهقهه و خندهی همیشگی همراه
بود. در چهرهاش جدیّت عیان بود.
گفت:
«حمید دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی میگم، خوب گوش
کن.
من
امروز بعدازظهر شهید میشم، چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست، هر چی خدا
بخواد، همونه».
خوابی
را که شب قبل دیده بود و حکایت از آن داشت که بعدازظهر آن روز به شهادت میرسد،
بازگو کرد.
کمکم شروع کرد به نصیحت
و توصیه. وصیت شفاهیاش را کرد. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود. (انشاالله بخش هایی از آن را بازگو می کنیم)
بعد
از خداحافظی، اشکریزان گفت: «مطمئنم وقت جون دادن، آقا امام زمان (عج) بالای
سرم میاد. من وقتی بخوام جون بدم، میخندم».
مدام
دستهایش را از خوشحالی به هم میمالید و پشت سر هم میگفت: «خداحافظ، من رفتم».
ناگهان
صدای وحشتانگیز سوت خمپارهای مرا در جایم میخکوب کرد. دود و غبار در یک آن، تمام
فضا را پر کرد. به بیرون سنگر آمدم و فریاد زدم: مصطفی ... مصطفی...
دود
و خاک، آرام آرام بر زمین مینشست. هوا کاملاً باز شد. سرش را که از پشت مورد
اصابت ترکش قرار گرفته و متلاشی شده بود، دیدم. مثل گل سرخی شکفته بود؛ سرخ و
خونین.
هنوز
زنده بود. سرش را در میان دستهایم گرفتم. با گریه و التماس از او خواستم چیزی
بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمهایش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی
بگوید، اما نشد. خون در گلویش پیچید و با خِرخِری فوران کرد و با لبخندی زیبا به
سوی حق شتافت.
این ها را حمید داوود آبادی تعریف میکند.....
به نقل از کتاب: یاد ایّام، نوشتهی حمید داوودآبادی
دوست شهید مصطفی.
ادامه دارد......
دوستان میتوانند با جست وجوی نام شهید به مطالب وخاطراتی از این شهید بزرگوار دست پیدا کنند.